تولد خاله رزا
٢٨شهریور تولد خاله رزا(دوست مامان) بود . شما هم دعوت مخصوص شده یودی با هم رفتیم اونجا یه دوست سه ماهه به اسم نیکی پیدا کردی مامانی حسابی تو دل همه خودتو جا کردی همه بغلت می کردن و قربون صدقت می رفتن شما یا خواب بودی یا با اون چشمای نازت به همه نگاه می کردی ساعت ١ برگشتیم خونه اما چون یه مرد (یعنی شما)دنبالم بود بابایی دعوا نکرد و به خیر گذشت. اونجا انقدر ازت عکس گرفتم تا آخر سر اینطوری نگاهم کردی. ...
نویسنده :
مامان وبابا
16:17
اولین مسافرتت عزیزم
امروز مامانی و بابایی و خاله هدیه اومدن تهرون ما هم باهاشون اومدیم.قراره بابا هم پنجشنبه بیاد پیش ما . امروز رفتیم دکتر مدنی(پسر عمه بابایی) شمارو چکاپ کرد .اخه رفلاکس معده داری اقای دکتر گفت مشکلی نیست و عادیه و نتیجه چکاپت خوب بود.قدت ٥٤ و وزنت ٤٧٠٠ شده داری بزرگ میشی . من حس می کنم بزرگ شدنتو. وقتی می بینم لباسات برات تنگ میشه لذت می برم. وقتی برگردیم از مسافرت همه رو برات تعریف می کنم و عکس میزارم.
نویسنده :
مامان وبابا
16:13
بزرگ شدی مامانی
نفسم میدونی سنت دیگه از روز در اومده و به ماه رسیده 1ماهت شده و بزرگ شدی الان وقتی دمر می خواب می تونی سرتو بلند کنی می تونی سرتو راحت تکون بدی خیلی پسر خوبی هستی وقتی بیدار می شی خودت با خودت بازی می کنی ولی وقتی بابا میاد تو حسابی بازی گوش میشی بابا لپاتو فشار میده خوشت میاد و می خوای دوباره فشار بده وقتی شیر می خوری قلقلکت میده تو با دستای کوچولوت دستاشو می گیری تا راحت شیر بخوری رو شیر خوردنت حساسی یه بار قهر کردی تا نیم ساعت شیر نخوردی گاهی یه اقو بین گریه هات می گی و با لبخند های مهربونت دل مارو شاد می کنی خیلی خونمونو گرمتر کردی عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشــــــــــــــــــــ...
نویسنده :
مامان وبابا
21:20
سوشیانت در حال آپلود کردن وبلاگش
یکی سوشیانتو نجات بده!!!!!!!!!!!!!!
24 روزگی فینگیلی
فکر نمی کردم به این زودی این لباست اتدازت بشه حالا وقتی بابا خونه نیست خیالم راحته یه مرد کوچولو تو خونست ...
نویسنده :
مامان وبابا
21:03
سوشیانت و آقای دکتر
١٦روزه بودی وقتی لباستو عوض کردم دیدم دور نافت خون دلمه شدست خیلی ترسیدم سریع با بابا رفتیم دکتر . آقای دکتر گفت چیز خاصی نیست رگهای خونی بند نافته .دور سرت ١ سانت و وزنت ٦٠٠گرم بیشتر شده بود. قربونت برم که داری بزرگ میشی ...
نویسنده :
مامان وبابا
7:39
اولین مهمونی سوشیانت
١٤روزت بود که با بابا و مامان مرضی و بابا احمد و فربد رفتیم باغ عمو پرویز(عموی بابا) بقیه فامیل هم بودن خدارو شکر اصلا گریه نکردی و آروم خوابیده بودی ولی اومدیم خونه خیلی خسته شده بودی دیگه فعلا مهمونی تعطیل تا یه کوچولو بزرگتر بشی . ...
نویسنده :
مامان وبابا
17:15